صبح روز بعد سرحال تر از روز قبل بودم. دلم می خواست همه اش سر به سر عزیز بذارم. عزیز هم همینطور که نگام می کرد هی چشمای خوشگلش از اشک پر و خالی می شد. خودش می گفت طاقت دوریمو نداره. آتوسا زنگ زد و گفت می یاد دنبالم که بریم هم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم هم بریم دنبال خرید جهاز. حوصله همه کار داشتم از روی دنده راست بلند شده بودم. توی اتاقم داشتم تند تند حاضر می شدم که گوشیم زنگ زد بدون نگاه کردن به شماره گوشی رو در گوشم گذاشتم و گفتم:- بله بفرمایید ...صدای هیجان زده شبنم بلند شد:- سلااااااااام عرووووووووووووس- سلام دم خرووووووس- اذیت نکن خره من خوشحالم ضد حال نزن دیگه.- چی شده باز؟- داره یه اتفاقایی می افته فکر کنم.- چه اتفاقی در مورد اردلان؟!- آره- چی شدههههههه؟- بعد از اون روز که دیدمش خو دیگه ندیده بودمش تا اینکه امروز زنگ زد خونموننشستم لب تخت و با هیجان گفتم:- خب خب ...- تا دیدم شماره اونه اول خواستم شیرجه برم رو گوشی بعد یاد حرفای تو افتادم برای همینم مامانمو صدا کردمو و گفتم مامان بیا گوشیو بردار فکر کنم اردلانه ....- باریکلا .... خب ....- هیچی دیگه مامانم گوشیو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد آقا زنگ زدن دعوتمون کنن همه با هم جمعه صبح بریم کوه ...- راست می گی؟!- آره به خدا کارای هرگز نکرده! اونوقتم که باهاش بودم از این کارا نمی کرد.- مامانت قبول کردن ؟- مامانم می خواست قبول کنه ولی اگه بدونی من چی کار کردم ترساااااا- چی کار کردی؟- گفتم بگو شبنم درس داره نمی تونه بیاد ...غش غش خندیدم و گفتم:- نکبتو نگاه! حرفه ای شدیا!- آره به خدا داشتم می مردما ولی دیگه اینو گفتم- خب؟- هیچی اونم نه گذاشت نه برداشت گفت خاله جون این اول ترمیه کی درس داره؟!!!! داره بهونه می یاره خواهشا راضیش کنین و بیاین چون قراره همه باشیم اگه شما نباشین خیلی بد می شه. مامانم گفت حالا تا ببینم چی می شه خاله ...- ایول!- خوب کاری کردم؟!- دمت درست دختر خوب کارت حرف نداشت!- حالا جمعه احتمالا می خوایم بریم ... چی کار کنم به نظرت؟- همون کاری که تا الان کردی ... مغرور باش غرورشو له کن ... بشکنش تا اون وقت بیاد جلو. - باشه ... اول فکر می کردم کارایی که می گی بکن فقط اونو از من دورتر می کنه ولی حالا دارم واقعا جوابشو به چشم می بینم.- از بس خری که منو دست کم می گیری.- خیلی خب خانووووووم! ببخشید شما به کوچیکی خودتون .... راستی از آقاتون چه خبر؟ خوش می گذره؟- ای بدیشون نیست. خوش که نه ولی دارم حال می کنم ... انگار افتادم توی یه بازی قشنگ.- پس خوشت اومده.- نه اونجوری که تو فکر می کنی فقط این بازی برام هیجان زیادی به وجود آورده. زندگی من فقط همین هیجانو کم داشت.- اوکیییییی حالا کی مراسمتونه؟- این جمعه که شما می ری کوه نه .... اون پنج شنبه ...غش غش خندید و گفت:- خاک تو گورت کنم با این تاریخ گفتنت ... آرتان از دست تو خل نشه خیلیه!- دلشم بخواد همه که خل من هستن فقط این مونده ...صدای عزیز از پشت در بلند شد:- ترسااااااااااا آتوسا اومده ....- شبنم آتوسا اومده دنبالم بریم نوبت آرایشگاه بگیریم ... کاری نداری با من ...- واااااااااااااااااای یعنی ترسا من حاضرم نصف عمرمو بدم ولی اون چشمای بی روح تو رو آرایش شده ببینم. شب عروسیت زودتر از همه من حاضریمو می زنم.- گمشووووو من همه جوره قشنگم.- خو بسه دیگه! باز این حس خودنکبت پنداریش گل کرد - همینه که هست ... راستی شبنم با شایانتون حرف زدی؟- آره گفت مشکلی نیست هر وقت که خواستی می تونی بری دفترش و به منشیش اسمتو بگی ...- اوکی دستت درد نکنه.- خواهش می کنم برو دیگه به کارت برس- قربونت ... بای.- فدات ... بای.گوشیو قطع کردم و سریع از اتاق پریدم بیرون. آتوسا جلوی عزیز نشسته بود و دو تایی حسابی مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من بلند شد و گفت:- چه عجب عروس خانوم! افتخار دادین ...- خیلی خب ... بریم؟!- بریم که دیره از عزیز خداحافظی کردیم و دو تایی سوار ماشین خوشگل آتوسا شدیم. آتوسا گفت:- نمی دونی کدوم باغو رزرو کردن؟- نههههه دیشب آرتان می گفت تازه می خواد با بابا در این مورد صحبت کنه.- خب اشکالی نداره می خواستم یه آرایشگاه انتخاب کنیم که زیاد دور نباشه ولی خب مهم نیست ... - آتوسا یه جایی باشه که همچین منو مکش مرگ ما بکننا!!!خندید و گفت:- تو خودت مکش مرگ ما هستی عزیزم ... ولی من برات بهترین رو انتخاب می کنم.آرایشگاه انتخابی آتوسا یه سالن خیلی بزرگ توی خیابون جردن بود که توی طبقه بالای یه مجتمع تجاری قرار داشت. اینقدر همه وسایلش و کارکنانش شیک بودن که من گیج و منگ مونده بودم. خانوم آرایشگره عین دکترا منو خوب برنداز کرد و گفت:- یه کم دیر اومدینا ... واسه سالگرد ازدواج امام علی آرایشگاه خیلی شلوغه .... باید از دو ماه قبل نوبت می گرفتین.آتوسا گفت:- ژیلا جون حالا یهویی شده دیگه منم جز شما کار هیشکیو قبول نداشتم واسه همینم خواهرمو آوردم اینجا ... حالا یه کاریش بکنین خواهشاًژیلا دوباره منو برانداز کرد و بالاخره بعد از کمی سکوت گفت:- خیلی خب ... فقط به خاطر اینکه می دونم عروسک می شه خواهرت و واسه کار خودم خوبه قبول کردما وگرنه محال بود توی این شلوغ پلوغی بهت نوبت بدم.- دستتون درد نکنه ... شما همیشه در حق من لطف کردین ....- پنج شنبه ساعت هشت صبح اینجا باشه .... - باشه چشم حتما!بعد از اینکه خیالمون زا بابت آرایشگاه راحت شدیم افتادیم توی بازار برای خرید جهازیه اول از تیکه های بزرگ شروع کردیم. آتوسا پرسید:- خونه آرتان چند خوابه است؟ اصلا چند متریه؟! ما باید بدونیم چقدر وسیله می تونیم بخریم یا نه؟!- نمی دونم والا ....- خو یه زنگ بزن بهش بپرس ... اینم یه بهونه واسه اینکه با عشقت حرف بزنی...پوزخندی زدم و گوشیمو از توی کیفم در آوردم. چاره ای نبود. آتوسا هم یکی بود بدتر از نیلی جون. شماره آرتانو گرفتم و منتظر شدم بعد از هفت بوق که دیگه داشتم نا امید می شدم صدای سردش توی گوشی پیچید:- بله ....- الو ....- بله ....ای کوفتو بله! ای زهرمارو بله! می دونه منم می خواد حرص بده. به ناچار گفتم:- سلام - سلام نفسمو با صدا دادم بیرون. اصلا دلم نمی خواست حالشو بپرسم بی مقدمه گفتم:- آرتان خونه ات چند متریه؟ چند خوابه است؟- خوبم ممنون شما خوبی؟خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم:- مرسی خوبم ... خونه ات چه جوریه زود بگو کار دارم ....خوبه آتوسا سرشو گرم کرده بود به تماشای مغازه ها تا من یعنی راحت حرف بزنم. وگرنه الان کله مو می کند. به تندی گفت:- واسه چی می خوای؟!- خیر سرم اومدم جهاز بخرم ...- نیازی نیست ... خونه من همه چی داره.- من کاری به چیزای خونه تو ندارم. مگه تو نگفتی تو همین یه پسری و بابا مامانت برات آرزوها دارن و نمی تونی بیخیال مراسم مسخره عروسی بشی؟ حالا منم نمی تونم به بابام بگم جهاز نمی خوام چون دوست داره دخترش با سربلندی بره خونه بخت ... حالا فقط بگو خونه ات چه جوریه؟- دلیلای بچه گونه ات خیلی مسخره است. یه کم بزرگ شو! خونه من سه خوابه است ... 180 متریه ...- اوکی ...- من کار دارم فعلا خداحافظ.حتی فرصت نداد خداحافظ کنم باهاش نکبت! گوشیو قطع کردم و با چهره ای بشاش رو به آتوسا گفتم:- بریم که بدبخت شدیم ...- چی شد؟ - سه خوابه صد و هشتاد متری. - اووووه! - حالا بازم از خونه تو کوچیک تره - بابا من اونوقت که می خواستم عروسی کنم اگه یادت باشه رفتم توی یه آپارتمان صد و ده متری یک خوابه ... راحت پرش کردم ولی کار تو سخت تره.- از همین اول هر چی دیدیم می خریم و میریم چطوره؟!- وا انگار می خواد بازار شام راه بندازه توی خونه .... هر چیزی اسلوب خودشو داره ... وسایل آشپزخونه کامل باید یه رنگ باشه پذیرایی و نشیمن هم همینطور اتاقا هم همینطور ...- برو بابا ! پس بفرمایین کفش آهنی باید بپوشیمو بریم دنبال مداد رنگی خریدن.- غر نزن راه بیفت.اونروز و سه روز دیگه کار من و آتوسا از صبح تا شب گشتن و خریدن بود. روز چهارم دیگه داشت اشکم در میومد ولی بالاخره تموم شد. آتوسا اینقدر وسواسی بود که بعضی وقتا هوس می کردم هلش بدم زیر یه ماشن از شرش راحت بشم. وقتی همه چیز خریداری شد رفتم توی اتاقم و گفتم:- من تا سه روز می خوام بخوابم کسی مزاحمم بشه گازش می گیرم.خداییش هم کسی مزاحمم نشد و من یک روز تمام استراحت کردم. بعد از آخرین باری که با آرتان حرف زدم ذیگه باهاش تماسی نداشتم. کسی هم نمی فهمید که ما دو تا چقدر با هم غریبه ایم. بالاخره بعد از پنج روز دقیقا روز پنج شنبه به من زنگ زد و قرار خرید رو گذاشت. حالم از هر چی خرید بود به هم می خورد. انگار مجبور بودیم اینقدر با عجله ازدواج کنیم!!!! همه مون دست و پامون توی هم گره خورده بود عزیز بیچاره تند تند مشغول آماده کردن رخت خوابام بود و گلدوزی و ملیله دوزی رو میزی هام. هر چی هم می گفتم آماده می خرم زیر بار نمی رفت که نمی رفت فقط از دستم ناراحت می شد. منم ترجیح دادم دیگه هیچی نگم و بذارم هر کاری دوست داره بکنه. بابا در به در دنبال کارای رزرو باغ و شام و میوه و دعوت مهمونا و حمل جهیزیه من به خونه آرتان بود. آتوسا و مانی هم که به همراه من در به در خرید جهاز بودیم و حالا هم که همه اش خریداری شده بود مانی قرار بود به کمک دو تا از دوستای دیزاینرش برن واسه چیدنش. همه خونه آرتان رو دیده بودن جز خودم. و چقدر هم که همه ازش تعریف می کردن. از محله اش از بزرگیش از شیکیش! آتوسا بیشتر از عکسای آرتان می گفت که همه دیوارای خونه رو پوشونده و بهم می گفت منم حتما باید برم چند تا عکس قشنگ بگیرم که بزنم کنار عکسای اون. امان از دست آتوسا و ایده هاش. دوباره قرار بود با آرتان برم بیرون و دوباره استرس گرفته بودم. این بشر کلا بهم آرامش نمی داد و همیشه در مقابلش یه حالت بدی داشتم. انگار چون اون خودشو خیلی بالا می دید من خودمو پایین حس می کردم و همین اذیتم می کرد. شایدم چون همیشه دوست داشت حرصم بده و منم همیشه دوست داشتم طوری وانمود کنم که حرص نمی خورم اینقدر برام عذاب آور بود کاراش. یه دست لباس جدید که تا حالا ندیده بود تنم کردم و از خونه رفتم بیرون دیگه حوصله کرم ریختن و دیر رفتن و حرص دادنش رو هم نداشتم خیلی خسته شده بودم توی این مدت. ولی تا رفتم بیرون نبودش ... فقط یه زانتیای مشکی رینگ اسپرت خوشگل جلوی خونه پارک شده بود. خبری از فراری آرتان نبود. تکیه دادم به دیوار کنار در و منتظر شدم تا بیاد که یه دفعه شیشه زانتیا کشیده شد پایین و صدای آرتان بلند شد:- بیا ترسا ...با تعجب نگاهی به خودش و ماشین کردم و رفتم سوار شدم و گفتم:- سلام ... ماشین خودت کو؟!- سلام ... اینم ماشین خودمه دیگه ...- یعنی دو تا ماشین داری؟- آره ... ایرادی داره؟!حوصله کل کل کردن نداشتم. گفتم:- نه ...انگار فهمید حوصله ندارم که کمی از موضعش پایین اومد و گفت:- این ماشین مال مواقعیه که می رم مطب ... اون زیادی توی چشمه درستش نیست. الانم دارم از مطب می یام.تازه متوجه شدم که تیپش هم با همیشه فرق می کنه. کت و شلوار رسمی پوشیده بود و کروات زده بود. با کنجکاوی گفتم:- همیشه تا می ری مطبت کروات می زنی؟- همیشه ...اومدم بگم خوش به حال مراجعات ولی زبون به کام گرفتم و حرفی نزدم. این همین جوری نزده داشت می رقصید دیگه چه برسه به اینکه منم بخوام ازش تعریف بکنم. در سکوت می رفتیم که به حرف اومد و گفت:- خوب ... چه خبرا؟- خبرا پیش شماست ... باغو رزرو کردین؟- آره ... همه کارا رو سپردم دست یکی از دوستام که کلوب مدیریت مجالس داره ... بابای تو بنده خدا خیلی داشت اذیت می شد حالا دیگه خیال هر دومون راحت شده.- اوکی ... من نمی دونم این همه عجله واسه چیه؟!- واسه اینکه شما زودتر بری از شرت راحت بشیم ...- شتر در خواب بیند ...با خنده و تمسخر پرسید:- جهازتون رو خریدین؟!!!دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم. با این نمی شد مثل آدم حرف زد. گفتم:- من که بله فقط شما باید لطف کنین جهاز بیریختتون رو یه جا انبار کنین واسه شوهر بعدیتون تا جهاز من توی خونه تون جا بشه.پوزخندی زد و جواب نداد. وقتی جواب نمی داد من بیشتر لجم می گرفت اونم فکر کنم اینو فهمیده بود. بالاخره به حرف اومد و گفت:- جایی واسه لوازم آرایش سراغ داری؟- آخه این خریدا واسه چیه؟!- واسه اینکه یاد بگیری یه ذره دست توی صورتت ببری که آدم رغبت کنه نگات کنه ...می دونستم می خواد لجمو در بیاره بیرای همینم با حفظ خونسردیم گفتم:- اگه اون آدم قراره تو باشی ترجیح می دم هیچ وقت رغبت نکنی به من نگاه کنی ... من واسه کسی این کارو می کنم که ارزششو داشته باشه ...- جدی؟!!!- بلــــــه- خب پس پیداست اینکاره ای!با خشم گفتم:- یعنی چی؟!- هچی مهم نیست.با توقف ماشین سریع رفتم پایین که بتونم کنترل دست مشت شده امو داشته باشم وگرنه محکم می خوابوندم توی صورت ده تیغ شده اش تا فکش جا به جا بشه. اونم اومد و پایین و هر دو وارد پاساژ شدیم کل پاساژ مغازه های لوازم آرایشی بود یکیشو انتخاب کردیم و رفتیم تو ... من از این جور خریدا سر در نمی آوردم. پشیمون شدم که چرا آتوسا رو با خودم نیاوردم. داشتم گیج و منگ نگاه می کردم که آرتان وارد عمل شد و رو به فروشنده که به من زل زده بود گفت ست کامل از دو مارک از بهترین مارک ها رو برامون حاضر کنه. فروشنده هم با خوشحالی مشغول جمع آوری لوازم شد. جلوی ویترین لاک ها ایستادم. عاشق لاک بودم ... آرتان هم کنارم ایستاد و گفت:- از اونجایی که تو همیشه لاک می زنی باید حدس بزنم که الان تو فکر اینی که یه دو جین از اینا رو بخری.- دقیقاً ....- امان از دست شما دخترا ... به چه چیزایی علاقه دارین ....اینبار نوبت من بود که جوابشو ندم. بعد از اینکه فروشنده همه سفارش آرتان رو حاضر کرد اومد سمت من و منم با پرویی بیست و چهار رنگ لاک انتخاب کردم و همه رو برداشتم. بعد از اینکه خریدمون تموم شد از مغازه بیرون اومدیم. می خواستم از پاساژ خارج بشم که دیدم آرتان هیزززززز جلوی مغازه لباس زیر زنانه ایستاده و کاملا محو یکی از لباس خواب های داخل ویترین شده. ای آدم .... وقتی متوجه من شد نگاه از لباس برداشت و گفت:- اینجا منو راه نمی دن ... بیا برو خودت هر چی می خوای بخر ...فقط نگاش کردم. ادامه داد:- می دونم توی خرید ما خرید این چیزا لازم نیست ولی واسه دل خودت می گم.سری تکون دادم و رفتم داخل مغازه .... اااااا چه لباسای خوشگلی چه رنگاییی!!! شروع کردم تند تند به انتخاب کردن. فروشندهه خنده اش گرفته بود یه عالمه لباس زیر با چند تا لباس خواب خوشگل خریدم. می خواستم دیگه از مغازه خارج بشم که یهو چشمم افتاد به همون لباسی که آرتان محوش شده بود. یه لباس خواب توری خیلی کوتاه به رنگ قرمز آتیشی ... می دونستم به دردم نمی خوره ولی اونو هم خریدم و از مغازه خارج شدم. جای بنفشه و شبنم خالی. هر وقت از اینجور خریدا داشتیم چقدر هر هر و کر کر راه می انداختیم سر لباس خوابا و بنفشه همیشه با آه می گفت آخرم یمیمیریم یکی زا اینا تنمون نمی کینم قر بدیم واسه شووورمون! آرتان با دیدن پلاستیکای دست من خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد و دو تایی با هم سوار ماشین شدیم. گفت:- بریم واسه لباس عروس ... - کاش می شد من لباس عروس نپوشم ...- عروس بدون لباس عروس اصلا با عقل جور در می یاد؟- فعلا که بنده دارم به ساز شماها می رقصم ... اینم روش ...- خودت خواستی ...- وقتی برم از این خراب شده اونوقت می تونم بگم که می ارزید همه این سختیها ... ولی ترسم از اینه که نتونم برم.- چرا نتونی بری؟- اقامت گرفتن سخته .... به خصوص که باید کارای جفتمونو درست کنم. - هر که طاووس خواهد ...آهی کشیدم و حرفی نزدیم. طبق معمول مغازه لباس عروس رو هم خودش انتخاب کرد و من در عجب بودم که چطوری اون همه اش بهترینا رو انتخاب می کنه. بهترین مغازه ها ... بهترین مارک ها بهترین جنس ها ... وارد مغازه که شدیم دو تا فروشنده زن جلومون ظاهر شدن هر دو در اوج خوش تیپی و زیر هزار قلم لوازم آرایش. چنان عشوه های شتری برای آرتان می ریختن که حالم داشت بهم می خورد. به جای من رو به آرتان پرسیدن:- بفرمایید ... امرتون ....آرتان با نگاهی به من گفت:- یه لباس عروس منحصر به فرد برای خانومم می خوام ...- کرایه می خواین بکنین؟!- نخیر واسه خرید می خواستیم.- لطفا از این طرف تشریف بیارین ...یکی یکی لباس ها رو می آوردن و جلوی من و آرتان می گرفتن و ما دو تا هم خیلی راحت می گفتیم:- نوچ هم ما خسته شده بودیم هم اونا داشتن خسته می شدن. ولی هیچ کدوم از لباس ها با سلیقه ما جور نبود. هر دو انگار دنبال یه چیز خاص بودیم. بالاخره یکی از فروشنده ها رو به اون یکی گفت:- نیکو برو اون لباس ایتالیائیه رو بیار ...نیکو منو از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت:- مطمئنی شراره جون؟!!!! اون لباس فکر نکنم به ایشون بخوره ها ...آرتان هم مثل من از لحن تحقیر آمیز فروشنده بدش اومد و گفت:- چرا این فکرو می کنین؟!از لحن خشن آرتان نیکو رنگش پرید و گفت:- آخه اون لباس فیری سایزه ... هم قواره مانکن های ایتالیائیه .... اصولا به تن هیچ خانوم ایرانی نمی خوره .... یا کمرش تنگه ... یا روی سینه اش گشاده یا قدش می کشه روی زمین ... واسه همینم ما اینو به هر کسی نشون نمی دیم.- خانوم من هر کسی نیست ... تا الانم که هیچ کدوم از لباساتون باب میل ما نبوده ... این آخری رو هم نشون بدین که اگه این هم مثل بقیه بود ما بقیه وقتمون رو اینجا تلف نکنیم.یه چیزی که تو شخصیت آرتان فهمیده بودم این بود که اون اصولا آدم اجتماعی و مردم داری بود مگه اینکه از کسی حرکت ناشایستی می دید. الان هم چون متوجه دلبری های این دو نفر شده بود اصلا نمی تونست خودشو راضی کنه که باهاشون درست برخورد کنه. نیکو دیگه حرفی نزد و رفت داخل یکی از اتاق ها و لحظاتی بعد با لباس مورد نظر برگشت. خداییش لباس فوق العاده ای بود! دکلته ... ساتن ابریشمی سفید ... پف دار به همراه یه دنباله طولانی و دو تا دستکش سفید .... ساده ولی شیک و خاص ... آرتان هم نگاهش فرق کرده بود انگار او هم خوشش اومده بود. لباس رو گرفت و رو به من گفت:- بپوشش عزیزم ...لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق پرو که خودش به اندازه یه اتاق بود. خوبیش این بود که زیپ لباس از کنار بسته می شد و خودم می تونستم ببندمش. نمی خواستم از آرتان کمک بگیرم. لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آینه برنداز کردم. کاملا روی اسلوب بوووود. تنگ و چسبون ... قدش هم بلند نبود. از هیکل خودم خوشم اومد و بوسه ای برای خودم توی آینده فرستادم و زمزمه کردم:- مانکن ایتالیایی! لباس رو دوباره از تنم خارج کردم و رفتم از اتاق بیرون. آرتان پشت در ایستاده بود با دیدن من جلو اومد و آهسته پرسید:- چطور بود؟- خوب بود ...- مطمئنی؟!- آره قشنگ بود ....- یعنی می گم .... سایزشو اینا ...- منظورت چیه آرتان ؟ می گم خوب بود ...- گفتم یه موقع از لج اینا نخوای لباسی رو که تو تنت مشکل داره رو بگیری. اینا اهمیتی ندارن جاهای دیگه هم سر می زنیم.چپ چپ نگاش کردم. لباس رو که خیلی هم سنگین بود به فروشنده ها که با کنجکاوی به ما نگاه می کردند تحویل دادم و گفتم:- همینو می بریم.نیکو با کنجکاوی رو به من پرسید:- مشکلی دارین با هم ...با تعجب نگاش کردم و گفتم:- به شما ربطی داره؟!!!!آرتان که از صدای بلند من جا خورده بود سریع کنارم ایستاد و گفت:- چی شده؟- آرتان اینو حساب کن بیا بیرون ... من بیرون منتظرتم.خواستم برم که یک دفعه مچ دستمو گرفت. منو محکم کشید سمت خودش و طوری که اون دو تا هم بشنون گفت:- صبر کن با هم می ریم عشق من .... نمی خواست با او اونا تنها بمونه فقط همین. به ناچار ایستادم تا پول لباس رو حساب کرد و هر دو با هم خارج شدیم. آرتان نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:- عجب اعجوبه هایی بودن!- واسه شما که بد نیست ...- بله خوب ... کیه که بدش بیاد مورد توجه باشه ... ولی نه وقتی که با یه خانوم هستیم ... تو تنهایی خوبه.خدا می دونه تو چه آدمی هستی آرتان ... نباید حساسیت نشون می دادم از این رو گفتم:- خوش باشی ...چند دست لباس شب به اضافه کیف و کفش و مانتو و ... هم خریدیم و همه رو با هم گذاشتیم توی ماشین. بعد هم قرار شد بریم یه جا شام بخوریم. گفتم:- بریم پاتوق ...- نه ...- چرا؟! خوب امشب که پنج شنبه است ... دوستای من اونجان ...- دوستای منم اونجان و هیچ کدوم خبر ندارن از این ازدواج مسخره ...- خب بگو دوستیم با هم ...- که شما کلاس بذاری؟!- تو واقعا فکر کردی کی هستی؟! برد پیت؟!! نه آقا اشتباه به عرضتون رسوندن. تو اصلا می دونی من چقدر خاطرخواه داشتم؟ همه اون دوستات از خداشون بود با من دوست بشن همون فربد عوضی یه بار توی دستشویی کم مونده بود منو با لباس بخوره ... - فربد؟!!!!!- بله فربد خان ... حالت نفس کشیدنش عوض شد.- کی؟!- وقت گل نی ...صداش اوج گرفت:- الان وقت شوخیه؟!!! - خب به تو مربوط نیست که فربد کی به من گیر داد این قضیه به خودم مربوطه اینو گفتم که فقط فکر نکنی جایی خبریه ...نفس عمیقی کشید و گفت:- آره آره حق با توئه .... به من اصلا مربوط نمی شه ... همینطور که زندگی من به تو مربوط نمی شه ...- شام نخواستم منو برسون خونه ...بدون حرف منو جلو در خونه پیاده کرد و حتی نایستاد تا من وارد خونه بشم. پاشو روی گاز گذاشت و رفت. کاراش هنوز برام عجیب غریب بود. یه روز گرم یه روز سرد ... یه روز موافق یه روز مخالف ... شخصیت پیچیده ای داشت. وارد خونه که شدم متوجه شدم مانی و آتوسا هم هستند. همه خرید های منو بیرون کشیدن و به به و چه چهشان اوج گرفت. بابا همون شب به آرتان زنگ زد و ازش بابت اینهمه خرید تشکر کرد. آرتان هم خیلی خونسرد گفته بود وظیفه اش بوده. آره واقعا هم وظیفه اشه! اینقدر منو می چزونه که اینا رو همه اشو هم که بفروشم دو روز دیگه که خل بشم نمی تونم باهاش هزینه دوا درمونم رو بدم. کلا آرتان چون همیشه با آدمهای مشکل دار در ارتباط بوده می خواد منو هم مشکل دار بکنه که راحت تر باهام ارتباط برقرار کنه. از افکار خودم خنده ام می گرفت. لباس رو یه بار دیگه توی اتاق برای آتوسا پوشیدم و اون هم حسابی کیف کرد و کلی از اندامم تعریف کرد. بعد از رفتن آتوسا اینا به تخت خوابم پناه بردم. قبل از خواب گوشیمو چک کردم ... چقددر خوش خیال بودم که فکر می کردم آرتان برام اس ام اس می ده. ولی زهی خیال باطل ... اون شب هم یکی از اون شبای گندی بود که از زور خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد.___________________ بالاخره روز جشن رسید. از صبح ساعت شش آتوسا عین عجل معلق بالای سر من بود:- ترسااااااااااااااااااا پاشو دیر می شه ژیلا دیگه رامون نمی ده ...- گور مرگ بگیر آتوسا ....- خجالت بکش ... یعنی امروز روز عروسیته ... پاشوووووووووو ... هیچی هیجان نداری به خدااااااا! دیدم آتوسا ول کن نیست به ناچار نشستم سر جام می دونستم سختی بیدار شدن فقط همون لحظه های اولشه کم کم خواب به کل می پره. آتوسا دستمو کشید و گفت:- پاشو زود باش حاضر شو تا برسیم اونجا شده نه ...چپ چپ نگاش کردم و بلند شدم تا به سمت دستشویی برم که دوباره صدام کرد.:- ترسا ... به آرتان گفتی بیاد دنبالت؟ سر جا خشک شدم. مگه باید می گفتم؟!!! حالا چه خاکی تو گورم کنم ساعت شش صبح؟ مجبور شدم دروغ بگم:- آره گفتم ... ولی گفت نمی تونه بیاد کاراش خیلی زیاده گفت خودتون برین من می یام دنبالتون ...- ای بابا!زودتر می گفتی تا من مانی رو بیارم با خودم ...- حالا چلاق که نیستیم خودمون می ریم با آژانس ...- من که اصلا با تو نمی یام دیدی که به تو هم به زور وقت داد من جای دیگه وقت گرفتم ...- پس اینجا اومدی واسه چی؟- اگه نمی یومدم که سر کار خانوم تا ساعت دوازده خواب تشریف می بردین ...از حرف زدنش خنده ام گرفت و گفتم:- خب باشه خودم با آژانس می رم ...- خیلی خب بدووووووو دیررررررر شد ...- اههههههه انگار چهار ماهه به دنیا اومده رفتم توی دستشوی صورتمو که تو آینه دیدم وحشت کردم. پف آلود و بی روح ... چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم و بعد از چند لحظه از دستشویی خارج شدم آتوسا لباس عروس و وسایل مورد نیازم را آماده گذاشته بود ... تند تند لباس پوشیدم و حاضر شدم. آتوسا زنگ زد به آژانس ... بابا و عزیز هم بیدار شده و در تکاپوی کارهای خودشون بودن. انگار همه چی به هم گره خورده بود با اینکه اینطور نبود و همه چیز سر جای خودش بود. ولی همه دوست داشتن اینجور وقتا دور خودشون بچرخن. خدا رو شکر همه کارها به خوبی و خوشی انجام شده بود. وقتی خواستم از در خانه خارج بشم عزیز از زیر قران ردم کرد با خنده گفتم:- عزیز سفر که نمی رم به خدا دارم می رم عروس بشم و بیام.عزیز با گوشه دستمال دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:- الهی خوشبخت بشی مادر ...- از الان شروع کردین عزیز جونم؟ گریه مال شبه ... وقتی میخوام برم توی خونه خودم ... به خدا الان فقط می خوام برم خوشگل کنم ...عزیز بغلم کرد و با گریه گفت:- همینجوریش هم مثل پنجه آفتاب می مونی عزیز دلممممدلم تاب گریه های عزیزو نداشت. می دونستم بیشتر گریه اش بابت غربت منه ... اینکه مادر ندارم تا برام ذوق کنه. بابا به زور منو از عزیز جدا کرد و در حالی که سعی می کرد با حرف هایش عزیز رو آروم کنه منو هم بغل کرد و در گوشم گفت:- آرتان ظهر می یاد دنبالت بابا؟!مجبور بودم بهش زنگ بزنم بگم بیاد از این رو گفتم:- بله بابا ...- مواظب خودت باش ... عزیز برات چند تا لقمه درست کرده که بخوری چون صبحونه که نخوردی ناهارم احتمالا نمی تونی بخوری ... - دستش درد نکنه باشه می خورم چشم - باریکلا ... پس برو به سلامت ... بعد از ظهر می بینمت ... گونه بابا رو بوسیدم. یه جور عذاب وجدان داشتم از اینکه داشتم همه رو گول می زدم. اشکای عزیز خنجر روی قلبم می کشید. مراقبت های آتوسا اذیتم می کرد و محبت بابا تیر خلاصم بود. با بغض رفتم سوار تاکسی شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم. دلم خیلی گرفته بود کاری بود که کرده بودم ولی برخورد های بد آرتان باعث حالت بدی در من می شد انگار اعتماد به نفسم داشت از بین می رفت. انگار داشتم چیزی می شدم که اون می خواست. ولی نمی ذاشتم ... هر طور شده جلوش می ایستادم من باید ترسای واقعی رو به آرتان نشون بدم نباید فکر کنه جلوش کم آوردم نباید ترسا رو دست کم بگیره ... من باید آرتان رو به زانو در بیارم دوست دارم همه کاراشو تلافی کنم. هر چقدر که تا الان جلوش کوتاه اومدم بسه توی همین افکار بود که صدای راننده بلند شد:- خانوم رسیدیم ...تشکر کردم و بعد از حساب کردن کرایه اش وارد ساختمون شدم. داخل آرایشگاه نسبتا شلوغ بود و همزمان با من سه تا عروس دیگه هم اومده بودن. توی دلم گفتم:- حالا خدا کنه هول نکنه و چهار تا بوزینه جای چهار تا عروس هلو تحویل دامادا نده ...خودم از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی از شاگردهای آرایشگاه منو به سمت یکی از اتاقها هدایت کرد و بعد از اینکه کمکم کرد لباسم رو در بیارم منو نشوند روی صندلی و به دستور ژیلا خانم مشغول پیچیدن موهام شد. اههههههه اصلا حوصله این بیگودی ها رو نداشتم کله مو سنگین می کرد تازه بعدم باید دو ساعت می رفتم زیر سشوار می سوختم. چقدر از پیچیدن موهام بدم می یومد. فقط هم به خاطر همین دنگ و فنگش. بعد از اینکه کار بیگودی کردن موهام تموم شد یه کلاه چپوند توی سرم و مثل بقیه عروس ها منو نشوند زیر سشوار. قبل از اینکه بشینم روی اون صندلی مسخره گوشیمو از تو کیفم در آوردم و به آرتان اس ام اس زدم:- ساعت 3 دم ساختمون .... خیابون جردن باش ... اس ام اسو که فرستادم ساعت نه بود ... مطمئن بودم که بیداره منتظر بودم جواب بده ولی هیچ جوابی ازش نیومد. گوشیو با حرص دوباره انداختم توی کیف و غر غر کردم:- به درک ... لیاقت نداری جواب اس ام اس منو بدی ...خودم ار حرص خودن خودم خنده ام می گرفت. واقعا برام رفتار آرتان عجیب بود اینقدر که همه تا به حال لی لی به لالام گذاشته بودن بد عادت شده بودم حالا تحمل رفتارای آرتان برام سخت بود. یکی دیگه از آرایشگر ها یه صندلی با خودش آورد و درست نشست جلوی من. فکر کردم می خواد بشینه باهام سلام احوالپرسی بکنه به خاطر همین هم بهش یه لبخند گشاد زدم آخه حوصله ام بدجور سر رفته بود. جواب لبخندمو با یه لبخند یخ و وارفته داد و گفت:- دستتو بده ...تازه چشمم به وسایل روی پاش افتاد می خواست ناخنامو مانیکور کنه. ناچاراً دستمو دادم بهش و اونم در سکوت مشغول شد حوصله ام حسابی سر رفته بود. کم کم میخواستم سرمو بزنم توی دیوار که صدای موبایلم بلند شد با خوشحالی دست یارو رو پس زدم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. بنفشه بود دکمه رو فشار دادم و گوشیو با شونه ام نگه داشتم و دستمو دوباره دادم به دختره ... - الو ... ایکبیری ...خنده ام گرفت و گفتم:- ایکبیری باباته ...- خب آره اونم هست ...- خیلی بی شعوری بنفشه ... در مورد بابات درست حرف بزن - حالا من اگه یه چیزی می گم دارم در مورد بابای خودم حرف می زنم ... تو چرا به بابای من فحش می دی؟!!!- گمشو من کی فحش دادم؟!!!- خب باشه حالا نمی خواد حرص بخوری کهیر می زنه بدنت ... آرتان دوست نداره- خیلی بی شعورییییییییی- با شمای دوست!- بنفشه بنال ببینم چه دردته؟ زنگ زدی به من چرت و پرت تحویلم بدی؟بنفشه خندید و گفت:- آرایشگاهی؟!- بله - اووووه چه نازیم می کنه ... نازو واسه آرتان بکن که با ملایمت بیشتر باهات ...جیغ زدم:- بنفشهههههههقهقهه زد و گفت:- خره یکشنبه اون هفته تعطیله ...- خوب ...- خوب که خوب ...- خب تعطیله که باشه ... خبریه؟!- آره ... می خوایم بریم پیست ...- بیخیال بابا ...- آرتانو خر کنین دو تایی بیاین- عمرا اگه من به آرتان بگم بیا بریم پیست فکر می کنه یه جا یه خبریه ...- یعنی چی؟! یعنی قراره هم خونه ات باشه ها ...- حالا کیا هستین؟!- من و شبنم و داداشش و دو تا از دوستای داداشش و سه چهار تا از دوستای اینترنتی من ...- پسر یا دختر؟!- کی؟!! - دوستای اینترنتیتو می گم دیگه ...- دو تا دختر دو تا پسر ...- به به پس جمعتون جمعه ...- آره ... یه اکیپیم اگه یادت باشه چند بار دیگه هم رفتیم بیرون شهر... دربند ... درکه ... فرحزاد ... ولی تورو بابات اجازه نداد بیای یادته؟!!!- آهان آره ...- خب حالا دیگه از امشب آزاد می شی ... می تونی بیای اگه آرتان اومد که با آرتان بیا نیومدم به درک خودت بیا بریم صفا ...- باشه ...- پس اسمتو بنویسم که می یای حتما؟! بچه ها منتظرن ...- خره تابلو نیست؟ من به جای ماه عسل پا شم بیام پیست؟!- مگه می خواین برین ماه عسل؟!!!!!- آرتان که چیزی نگفته ... فکر نکنم قصدشو هم داشته باشه. - منم فکر نکنم پاشه بیاد ماه عسل ... این با این اخلاق گندش همین امشبم اگه افتخار بدن تشریف بیارن عروسی خودشون لطف بزرگی کردن.- اوکی منم نود درصد می یام ...- پس اسمتو می نویسم آرتانو هم می ذاریم توی ذخیره ها ...- نه بیخیال آرتان! اصلا نمی خوام بهش بگم. - می خوای مجردی حال کنی؟- دقیقا!غش غش خندید و گفت:- باشه ... مجردیتو عشقه - واسه عقد که میای؟!- عقدتون هم توی همون باغه است؟!- آره ...- این آرتان اینا با این وضع توپشون یه باغ ندارن؟!!! که رفتن کرایه کردن؟!!- می گفت این باغایی که مخصوص مراسمه همه چیز تمومه و باغ اونا به درد مهمونی دادن نمی خوره ...- جلل خالق! عقاید این آرتانم مخصوص خودشه ها ...- آره بابا کلاسش منو کشته .. حالا می یای؟- آره من و شبنم و شایان با هم می یایم.- مامان باباهاتون نمی یان؟!!!- چرا می یان ولی واسه عروسی ...- اوکی پس منتظرتونم...- باشه جیجری ... بوس بوس- بوس بوس بای- بای.آرایشگر هنوز خونسردانه مشغول دیزاین ناخنای من بود. خداییش خیلی سلیقه داشت به خرج می داد. خودم تا حالا اینجوری نتونسته بودم درستش کنم. عین حنا زدن عروسای هندی شده بود. دوست داشتم هی دستمو بیارم بالا و از نزدیک به ناخنام نگاه کنم ولی یه بار که این کارو کردم چنان چپ چپ نگاهم کرد که پشیمون شدم. همزمان با تمام شدن زمان سشوار موهام کار ناخن هام هم تموم شد اینبار رفتم زیر دست خود ژیلا خانوم. گویا فقط قرار بود کار منو خودش انجام بده و بقیه به دست شاگردا سپرده شده بودن. منو روی یه صندلی خوابوند و شیرجه زد روی صورتم همینجور که داشت صورتمو با شمع اصلاح می کرد دلم می خواست موهاشو بگیرم بکنم. خیلی دردم گرفته بود. وقتی از اینکار فارغ شد رفت سراغ ابرو هام و گفت:- این ابروهای پر تو دیگه به کارت نمی یاد من کامل می رم توش ... ایراد نگیری بعدا ها!- حالا نمی شه همینجور کلفت ...- به صورتت نمی یاد دختر جون...دیگه غر نزدم بذار هر کاری دوست داره بکنه. آتوسا می گفت کارش خوبه پس مطمئنا یه جوری درستم می کنه که قشنگ تر بشم ... دوست داشتم خیلی خوب بشم باید کم کم خومم یاد می گرفتم آرایش کنم تا بتونم برم روی مخ ارتان. البته اگه اصلا این چیزا واسه ارتان اهمیتی داشته باشه. شاید از اون مرداست که اصلا تغییرو توی آدم حس نمی کنه از اونا که این چیزا اصلا براشون اهمیتی نداره. نمی دونم چقدر گذشت که ژیلا خانوم بالاخره دست از آرایش صورتم برداشت و مشغول درست کردن موهام شد نمی دیدم داره چه بلایی سرم می یاره و حسابی کنجکاو شده بودم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت کش و قوسی به بدنش داد و گفت:- بالاخره تموم شد ... جای عروس شدی عروسک!- دارم از گشنگی می میرم ...- چیزی نیاورده بودی بخوری؟!- چرا ولی یادم رفت ...- ای امان از عاشقی ...هر دو خندیدیم ولی اون به چی و من به چی؟!!! با کمک خودش لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. راست می گفت به خدا! شده بودم عروسک!!! موهای فر خورده که صورتمو قاب گرفته بود. ابروهای متوسط نه پهن و نه نازک کمونی ... صورتمم بدون مو و سفید تر شده بود مهم تر از همه چشمهای بی روحم بوده که حالا داشت عین سگ پاچه می گرفت. خط چشم مشکی کشیده دور تا دور چشمم چنان نمایی بهش داده بود که خودمم دلم نمی یومد چشم از خودم بگیرم توی آینه مژه هامم حالا که ریمل خورده بود انگار دو برابر شده بود مژه بور خوبیش این بود که وقتی یه ریمل می یومد روش خیلی نما پیدا می کرد. لبامم که با رژ صورتی خیلی برجسته تر شده و برق می زدن و حسابی دلبری می کردند. چشمکی به خودم زدم و از ژیلا خانوم تشکر کردم. وقتی از اتاق خارج شدم همه نگاه ها به سمتم برگشت می دونستم که فوق العاده شدم برای همینم لبخندی به بقیه زدم و رفتم سراغ گوشیم. ساعت سه و ربع بود ... ولی هیچ خبری از زنگ یا اس ام اس آرتان نبود. داشتم حرص می خوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. شبنم بود ... بازم به معرفت دوستام ... عروس به این غریبی ندیده بودم تا حالا ... تک و تنها ! عروسا اصولا یه ایل و لشگر همراه دارن ... اگه مامانم بود ... بغض گلومو گرفت. دکمه گوشی رو زدم و گذاشتمش در گوشم:- سلام شبنمی ...- سلااااااااااااام عروس غریییییییییییییب .... نبینم غریبیتو ....با حرف شبنم چیزی نمونده اشکم در بیاد که یهو صدای هل هله بلند شد از پشت گوشی. با تعجب گفتم:- کجایی شبنم؟ عروس اینجاست شما تنهایی عروسی گرفتین؟!- بابا بگو باز کنن در این آرایشگاهو دیگه ... علف سبز شد زیر پای ماها ...با تعجب خودم رفتم سمت در و بازش کردم. از چیزی که دیدم دهنم باز موند ... آرتان و شبنم و بنفشه و آتوسا پشت در ایستاده بودن ... درو که باز کردم همه اشون به استثنای آرتان شیرجه زدن داخل و ریختن روی سر من ... آرتان آرخ سر به طمانینه وارد شد.- واااااااااااااااااای خودتی ترسا؟!!!!- اومدم بگم این عروسه کیه اینقدر خوشگله؟!!!!! یهو دیدم خودتییییییی ایکبیرییییییی!- ورپریده چه چشات خوشگل شدههههههههه!- ترسااااااااااااا لالییییییییییییییییی؟ یه زری بزن دیگه ...خنده ام گرفت. اینقدر از دیدنشون شوکه شده بودم که حد نداشت ... آتوسا بغلم کرد و در حالی که به زور از ریختن اشکاش خودداری می کرد گفت:- چقدر ناز شدی خواهرییییییی یاد مامان افتادم .... همیشه واسه بابا همین مدلی خط چشم می کشید ... با اخم گفتم:- یه گولی اشک هم بریزی از پنجره می اندازمت پایین میدونی که من عر می زنم این وسط همه پولامون می ره توی چاه آرایش بی آرایش ...غش غش خندید و گفت:- خیلی خب عر نزن ...بعد از دست و روبوسی کردن با بنفشه و شبنم تازه متوجه آرتان شدم ... بیخیال گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود یا پیرهن قهوه ای و کروات کرم روشن ... دلبری شده بود واسه خودش! یه دسته گل رز و لیلیوم هم توی دستش بود. وقتی متوجه نگاهم شد استوار جلو اومد و دسته گلو گرفت جلوم ... نگاهش بهم خیلی معمولی بود ... چیز خاصی توش نبود انگاز تغییرات منو نمی دید. لجم گرفت از عمد دسته گلو جوری از دستش چنگ زدم که باعث شد ناخنام پوست انگشتاشو خش بندازه .... با درد دستشو کشید کنار چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:- وحشی ...آتوسا جلو اومد و گفت:
دستامو مشت کردم و با غیض تک تک شماره ها رو گفتم. لبخندی گوشه لبشو کج کرده بودم خوب بلد بود چطور حرصم بده. گفت:- با همین لباسا می یای ... یا می خوای بری خونه لباس عوض کنی؟دلم می خواست بگم اصلا من نمی یام. دنبال بهونه می گشتم که یه جوری شونه خالی کنم. بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:- بابا نمی ذاره بیام ...بدون حرف دوباره گوشیشو برداشت و تند تند شماره گرفت و گذاشت دم گوشش.- الو ... سلام پدر جون آرتانم ...- ممنون خوبم شما خوب هستین؟- قربان شما ... غرض از مزاحمت امروز با ترسا جان رفتیم واسه آزمایش و خرید حلقه و آینه شمعدون حالا می خوام اگه اجازه بدین ترسا رو واسه شام ببرم خونه ... مامانم دعوت کردن.- بله بله ... حتما تا قبل از ساعت دوازده خودم می یارمش خونه.- چشم چشم.- لطف کردین پدر جون مزاحمتون نمی شم ... خداحافظ.بعد از قطع کردن گوشی رو به من که با چشمای گشاد شده نگاش می کردم گفت:- اینم از پدرت ...سریع حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:- عزیز هم تنهاست ... منتظرمه ...اخمای آرتان در هم و نگاهش اینقدر خشن شد که یه لحظه ترسیدم. با همان حالت وحشتناکش گفت:- مامانم دعوتت کرده و تو هم باید بیای! فهمیدی؟ صد تا بهونه دیگه هم که بیاری آخرش باید بیای ... می برمت به هر قمیتی که شده - من اسیر تو نیستم- هر چی می خوای اسمشو بذاری بذار ... ما با هم قرار داشتیم تو باید جلوی مامان من نقش بازی کنی ... اگه بخوای آبروی منو ببری اونوقت منم می دونم چه جوری باهات رفتار کنم.- تو خیلی ... خیلی ...- خیلی چی؟ عوضی؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟ بغض گلمو می فشرد. دلم می خواست لب باز کنم و هر چی لایقشه نثارش کنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاری می شه برای همینم لال شدم و هیچی نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- بریم؟ یا اول می ری خونه؟بالاخره لب باز کردم و گفتم:- می خوام برم خونه ...بدون حرف مسیرشو به سمت خونه کج کرد وقتی رسیدیم دستم را به سمت دستگیره در بردم و خواستم پیاده بشم که گفت:- یه ربع بیشتر وقت نداری ...عصبی شدم و داد زدم:- ای بابا مگه مسابقه است؟!!!! یعنی چی که برای من وقت تعیین می کنی؟ اگه می خوای من باهات بیام باید منتظر بمونی حتی اگه سه ساعت طول بکشه ...به دنبال این حرف پیاده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبیدم. مرتیکه جعلق! وارد خونه که شدم عزیز با هل هله به استقبالم اومد و چالاپ چالاپ منو ماچ کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولی نمی شد با او تندی کنم. نمی خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:- چی شد نه نه؟ خونتون به هم می خوره؟!بوسش کردم و با خنده گفتم:- الان که جوابشو نمی دن عزیز جووووونم چند روز دیگه آماده می شه ...- خیلی خب نه نه بیا یه چیزی بهت بدم بخوری خون ازت گرفتن توام که سفیده ای الان دیگه جون تو تنت نیست. - مرسی عزیز جونم ... همه چی خوردم الانم می خوام برم خونه آرتان اینا مامانش دعوتم کرده واسه شام ...- خیلی هم خوبه مادر! بالاخره توام باید بری خونه شونو ببینی ... فقط خیلی مواظب خودت باشی نه نه ها تا قبل از عقد زیاد نمی شه به مرد جماعت رو داد ...همینطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:- چشم ... چشم عزیز جونم حتماًاز داخل کمدم بلوز دامن اسپرت مشکی رنگم رو خارج کردم و پوشیدم. بلوزش یقه قایقی بود و دامنش کوتاه. جنس مخملی اش رنگش را سیاه تر نشان می داد و با پوست سفیدی مخملی ام در تضاد بود. جوراب کلفتی پوشیدم تا دیگر نیاز به پوشیدن شلوار نداشته باشم. شال حریر مشکی ام را هم روی سرم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لبم مالیدم. کفش های نوبوک مشکی رنگم را هم پوشیدم و بعد از برداشتن کیف دستی کوچکم از اتاق خارج شدم. چقدر خوب می شد اگر نمی رفتم. ولی می دونستم که اگه نرم آرتان می زنه به سیم آخر. با عزیز خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. روی هم رفته بیست دقیقه هم طول نکشید حاضر شدنم! ولی خوشحال بودم که عقده هامو سرش خالی کردم. حقش بود! درو که باز کردم و بیرون رفتم دیدمش که صندلی ماشینش رو داده عقب سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشماشو بسته. پاورچین پاورچین کنار ماشین رفتم و آهسته در رو باز کردم. سوار شدم و در محکم به هم کوبیدم. آرتان بدجور پرید بالا و گیج و منگ نگام کرد. غش غش خندیدم و گفتم:- خوبه سه ساعت نرفتم! عمو یادگار تو بیست دقیقه خوابت برد؟! خسته نباشی!- ترسا تو مریضی؟ من باید روی تو کار کنم! آخه این در ماشین چه گناهی کرده؟!!!- همینه که هست ... حالا راه بیفت برو آقای راننده ... رگ گردن آرتان برجسته شد و صدای خنده من اوج گرفت. آرتان راه افتاد و در همان حال زمزمه وار گفت:- نوبت خنده منم می رسه ... انگار یادت رفته قراره یه مدت طولانی هم خونه من باشی ... من و تو و تنهایی ... چه اتفاقی قراره بیفته خدا می دونه!خنده ام قطع شد و رنگ از روم پرید اینبار نوبت آرتان بود که غش غش بخنده. دیگه هیچی نگفتم و ساکت نشستم. تا خونه اونا فاصله تقریبا زیادی طی شد ولی بالاخره رسیدیم. جلوی در بزرگ مشکی رنگی ایستاد و با ریموت کوچکی در نرده ای را گشود. حیاط خانه خیلی بزرگ و چمن کاری شده بود. درخت های کوتاه و سر سبز هم در میان چمن ها چشمک می زدند. استخر کوچکی درست روبروی ساختمان دو طبقه سنگی قرار داشت. آرتان ماشین را در قسمت سنگی پارک کرد بوق کوتاهی زد و پیاده شد. من هم دست از دید زدن اطرافم برداشتم و پیاده شدم. در ساختمان باز شد و نیلی جان بسیار خوش تیپ از خانه خارج شد و با دیدن من به رویم آغوش گشود و گفت:- خیلی خوش اومدی عزیز دلم.اولین بار بود که اونو بی حجاب می دیدم. پوست سفید بدنش و موهای های لایت شده اش حسابی جذابش کرده بودن. در آغوشش خزیدم و گفتم:- سلام نیلی جون- سلام به روی ماهت عزیزم .... خوبی؟- ممنونم ببخشید اگه من مزاحم شدم.- این جرفا چیه؟ تو دختر گلمی ... روی تخم چشمام جا داری ...سپس از من جدا شد و گفت:- بیا بریم تو گلم ... سر پا واینسا خسته ای قبل از اینکه وارد شویم نیلی جون رو به آرتان که مشغول صحبت با موبایلش بود گفت:- آرتان مامان سلام عرض شد ...آرتان گوشی اش را با فاصله گرفت و گفت:- سلام مامان ... برین تو منم میام.نیلی جون دیگه حرفی نزد دستش را پشت کمر من گذاشت و به داخل راهنماییم کرد. وارد که شدم نوبت پدر آرتان بود که به استقبالم بیاد. پدرانه پیشونیمو بوسید و بهم خوش آمد گفت. سپس دستم رو گرفت و در حالی که احوال پردم و عزیز جون رو می پرسید به سمت مبل دو نفره ای کشیدم. نیلی جون هم کنارمون نشست و گفت:- خب عزیزم امروز خوش گذشت؟ پسر دردونه من که اذیتت نکرد.در قالب قلابیم فرو رفتم و گفتم:- نه نیلی جوووون آرتان خیلی ماهه! مگه اصلا اذیت کردنم بلده؟ صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:- پشت سر من غیبت می کنین؟آرتان بود که با صمیمیت کنار مادرش نشست و دستش را هم دور گردن او حلقه کرد. مادرش گفت:- مگه کسی جرات داره پشت سر تو غیبت کنه ... نبودی ببینی خانومت چه جوری ازت طرفداری می کنه.آرتان با حالت خاصی زل زد توی چشمام و گفت:- خانومم عادت داره منو شرمنده کنه همیشه ... منم اگه کسی بگه بالای چشم ترسام ابروئه می فرستمش اون دنیا که سک سک کنه و برگرده.دلم ضعف رفت. سریع نگامو دزدیدم که نفهمه چه آشوبی توی دلم درست کرده. نیلی جون با شعف دست زد و اول مرا و سپس آرتانو محکم بوسید و گفت:- الهی قربون جفتتون برم ایشالله همیشه همینقدر عاشق بشین. آرتان مامان همیشه دعا می کنم که روز به روز بیشتر عاشق زنت بشی همینطور که دعا می کنم ترسا هر روز بیشتر از روز قبل اسیرت بشه!آرتان با لحن شوخی گفت:- مامان از این دعاها نکن ... دعای مادرا گیراست!پدرش با حالت خنده داری گوششو کشید و گفت:- هی هی هی! خیلی هم دلت بخواد!آرتان لبخند زد و رو به من گفت:- پاشو بیا بریم اتاقم لباستو عوض کن عزیز دلم.به همراه این حرف چشمکی هم نثارم کرد که دلم زیر و رو شد. نیلی جون سقلمه ای بهم زد و گفت:- پاشو عزیزم اتاق آرتان من دیدن داره ...لبخندی به نیلی جون زدم و از جا بلند شدم. آرتان جلو راه افتاد و من هم از پشت سرش می رفتم. در اتاقش یک در چوبی تیره رنگ بود که رویش مثل درهای خانه های قدیمی میخ های بزرگ داشت به همراه یک کومه ... خندیدم و گفتم:- فقط دیوار کاه گلی کم داره ...آرتان بدون اینکه حرفی بزنه درو باز کرد و وارد شد من هم وارد شدم و از چیزی که دیدم دهانم باز ماند. کل دیوارها با کرافت پوشیده شده بود و بعضی جاها با ام دی اف قفسه های مربعی ساخته شده بود که داخل هر کدام یک شمع قرار داشت. کف اتاق هم پارکت قهوه ای سوخته کار شده بود. تخت خواب دو نفره مشکی رنگی هم به دیوار چسبیده شده بود و رو تختی قرمز رنگش چشمک می زد به دیوار بالای تختش عکسی بزرگ از خودش زده بود که دل و دین آدم را می برد. در عکس آستین های بلوز تنگ و اسپرتش را بالا زده بود و هیکل عضلانی اش به خوبی پیدا بود. یقه اش تا نصفه باز بود و سینه ستبرش را به نمایش می گذاشت. سرش را هم بالا گرفته بود و چشمانش بسته بود ... دماغ سر بالایش حالت لبهایش ... هیکلش دیوونه کننده بود ... چشم از عکس که گرفتم متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم. در حالی که دست به سینه لب تخت نشسته بود به من زل زده بود. نگاهم رو که دید گفت:- دید زدن بنده تموم شد؟ عکس منو که خوردی ...دندون قروچه ای رفتم و گفتم:- تحوه!! برو بیرون می خوام لباس عوض کنم ...- خوب جلوی من عوض کن ....- تو قابل اعتماد نیستی پیدا بود با این حرفم دوباره عصبی اش کردم چون از جا بلند شد. قدم قدم بهم نزدیک شد و قبل از اینکه فرصت کنم برم عقب دستمو محکم چسبید. آرو آروم و شمرده شمرده گفت:- من آدم آرومیم دختر خانوم ... فقط حواستو جمع کن که دیوونه ام نکنی ... چون اگه دیوونه ام کنی دیگه هر اتفاقی که بیفته مسئولیتش با خودته ... می فهمی؟!!! فکر نکن اگه با نقاط ضعف من بازی کنی این زرنگیه ... نه این بدبختیه واسه تو ... امیدوارم شعورت برسه به دنبال این حرف دستم رو که در حال شکستن بود رها کرد و از اتاق خارج شد. کمی مچ دستمو مالش دادم و رو به عکس گفتم:- خیلی وحشی هستی ... یه وحشی جذاب! حالا خوبه این اخلاق گندو داری ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سر من بیاد ... این وحشی گریات باعث می شه که من ازت بدم بیاد و دل بهت نبازم. مانتومو در آوردم و شالمو هم برداشتم. دستی زیر موهای پر پشتم کشیدم و جورابامو هم از پام در آوردم. پاهای کشیده و سفید و خوش تراشم بدجور دلبری می کردن ... دلم می خواست آرتانو دیوونه کنم. قصد داشتم طور دلشو ببرم که به دست و پام بیفته. دوست داشتم دیوونه اش کنم. یقه امو با دست صاف کردم و با لبخند از اتاق خارج شدم. نیلی جون اولین کسی بود که منو دید. سریع از جا برخاست و به به و چه چه کنان گفت:- برم واسه دختر گلم اسفند دود کنم ... ماشالله ماشالله ترسا جون می ترسم چشمت بزنم عزیزم.- خواهش می کنم نیلی جون این چه حرفیه! چشمای قشنگ شما قشنگ می بینه.نیلی جون دوباره پرید طرف من و چلپ چلپ بوسیدم. زیر چشمی به آرتان نگاه کردم خیلی بی تفاوت داشت بهم نگاه می کرد. عین دستگاه اسکن از بالا به پایین از پایین به بالا! چقدر بی احساس بود! چطور می تونست اینهمه قشنگی رو نبینه. چطور می تونست ببینه و بی خیال باشه؟! بابای آرتان هم چند ضربه روی میز زد و گفت:- بزنم به تخته پسرم توی سلیقه حرف نداره ... به باباش رفته دیگه.همه خندیدیم و نیلی جون گفت:- من می رم میزو بچینم ... طفلک سوره دست تنهاست ...گفتم:- منم میام کمک نیلی جون.دستش را سر شانه ام گذاشت و گفت:- نه گلم من هستم سوره هم هست ... شما بشین پیش شوهرتو به زور منو کنار آرتان و چسبیده به او نشاند. دست آرتان را هم گرفت و روی پای من گذاشت و گفت:- آرتانم سفت بگیرش مامان که یه وقت فرار نکنه.دست یخ آرتان روی پای لختم نفس را در سینه ام حبس کرد. آرتان هم زیر نگاه پدرش جرات برداشتن دستش را نداشت. لرزش خفیف دستش نشان می داد که او هم حالت عادی ندارد و مثل من در حال انفجار است. تند تند داشتم پوست لبم را می کندم. انگار پدرش فهمید ما هیچ کدام حالت طبیعی نداریم که از جا برخاست و گفت:- برم ببینم رفیعی چی کار کرد با چک فردا ...آرتان هم از خدا خواسته سری تکان و داد و گفت:- راحت باشین ...بعد از رفتن پدرش سریع دستش را کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالتش هم خنده ام گرفته بود هم به خودم امیدوار شدم. زیر لب گفت:- امان از دست تو نیلی ...پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفت:- نقش بازی کردن جلوی مادرت کار خیلی سختیه ...- بالاخره تموم می شه ... بعد از ازدواجمون هر طور که شده باید از زیر دستش فرار کنیم من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم.لجم گرفت و با غیض گفتم:- آره واقعا مسخره بازیه ...- شما هم بی زحمت از این به بعد لباس پوشیده تر تنتون کنین ... فعلا نه بنده بهتون محرمم نه بابای بنده ...حرفش از سیلی هم بدتر و دردناک تر بود. دویدن خون به صورتم رو حس کردم. از جا برخاستم. قبل از آنکه چیزی بگویم آرتان گفت:- دستشویی آخر راهرو در سمت چپه ... لعنتی! از کجا فهمید چی می خوام بگم. فهمیده چقدر حرصم داده فهمید می خوام برم خودمو خالی کنم. برای اینکه ضایع اش کنم گفتم:- دستشویی به درد تو بیشتر می خوره من می خوام برم آشپزخونه پیش نیلی جون.- خدا داند .... ولی بهتره این کارو نکنی چون نیلی جون اصلا دوست نداره کسی بره توی آشپزخونه ... به این نکته حساسیت داره.با یه حالت خاص نگاش کردم و برای اینکه اذیتش کنم گفتم:- پس من می رم توی اتاق تو استراحت کنم یه کم عزیـــــــزم.همینجور مات شد روی من و من هم با ناز و خرامان خرامان رفتم به سمت اتاقش .... خودم خنده ام گرفته بود. رفتم توی اتاقش و افتادم روی تخت ... واقعا چرا آرتان با من اینجوری میکرد؟ چرا از عذاب دادنم و خورد کردنم لذت می برد. چون می دید مغرورم می خواست اینجوری کنه باهام. لعنتی! باید بیشتر خوردش کنم باید بیشتر اذیتش کنم دوست ندارم بذارم لهم کنه و توی دلش بهم بخنده. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و آرتان وارد شد. حالت خوابیدنم خیلی فجیع بود. دامنم رفته بود بالا و .... سریع خودمو جمع و جور کردم. آرتان اول خیره موند به پاهام ول بعد سریع نگاهشو از پاهام گرفت و چپ چپ نگام کرد و گفت:- پاشو باید بریم سر میز شام ...از جا برخاستم که دیدم داره از اتاق می ره بیرون ناچارا صداش کردم:- آرتان ...ایستاد و بدون حرف به سمتم چرخید گفتم:- درستش اینه که با هم بریم بیرون ... نیلی جون حساسه رو این چیزا ...سر تکون داد و منتظر شد تا بهش برسم. از عمد دستمو دور بازوش گره کردم که چپ چپ نگام کرد و با نیش و کنایه گفت:- انگار توام از این بازی خوشت اومده ...با نفرت دستمو از بازوش جدا کردم و بهش توپیدم:- ببن آقا پسر ... اگه من الان اینجام و جلوی مامان تو ادای دخترای نکبت و عوضی رو در می یارم دلیلش فقط قراریه که با تو دارم از هیچی این وضعم راضی نیستم نمی خوام مامانت بابت یه دونه پسرش نگران باشه .... می فهمی اینو یا حتما باید جلو مامانت تابلو بازی در بیارم و دق مرگت کنم تا بفهمی راضی نیستم از این وضع؟ حالم داره از این اداها به هم می خوره حداقل آدم باش و شرایط آدمو بفهم ... گربه کوره نباشه چشمت بگیره فداکاری های منو ... آرتان که از حالت من جا خورده بود با تعجب نگام کرد و گفت:- خیلی خب خیلی خب ... حالا چرا عصبانی می شه ... شوخی کردم باهات ...- شوخی؟!! یهت نمی یاد آدم شوخی باشی.- خیلی خب باشه! بیخیال شو دیگه ... حالا هم بهتره بریم دیگه نیلی جون بابا خیلی وقته که منتظرن.هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم. سالن غذاخوری با سه پله پایین تر از سطح سالن اصلی قرار داشت. همین که خواستم از پله ها پایین برم یه دفعه پاشنه کفشم سر خورد و رفتم توی هوا ولی قبل از اونکه با کمر بیام روی پله ها و کمرم از وسط دو تا بشه دستای قوی آرتان میون زمین و هوا منو گرفت و در آغوش کشید. از زور ترس نفس نفس می زدم و چشمامو هم بسته بودم. وقتی از امن بودن جام مطمئن شدم چشمامو باز کردم. رنگ آرتان پریده بود و با چشمایی گشاد شده خیره خیره نگام می کرد. با دیدن چشمای باز من زمزمه وار گفت:- ترسا ... خوبی؟!فقط تونستم سرمو تکون بدم. نیلی جون داشت خودشو می کشت و اصرار داشت حتما بریم دکتر. ولی من در همون حالت ترس گفتم:- نه نیلی جون به خدا خوبم ...- عزیزم اگه خوبم هستی حتما لازمه که بریم دکتر ... به خاطر خودتم که نه به خاطر آرتان باید بریم بچه ام رنگ به روش نیست بریم که مطمئن بشه تو خوبی و چیزیت نیست. آرتان سرشو زیر انداخت و هیچی نگفت. باباش گفت:- من ماشینو آماده می کنم شما بیاین بیرون ...دست آرتانو چسبیدم. سریع چشماشو دوخت توی چشمام. گفتم:- آرتان باور کن من خوبم نیازی به دکتر نیست! من حتی روی زمینم نیفتادم ...در گوشم زمزمه وار گفت:- مطمئنی؟ تو دست من امانتی آخه ....متنفر بودم از این کلمه ... امانت! امانت! چرا نمی گی خودت نگرانمی؟!!! لعنت به تو! منم انگار با احساسم درگیری داشتم. یه لحظه حس می کردم آرتانو دوست دارم و دلم می خواد اونم دوستم داشته باشه یه لحظه به کل ازش متنفر می شدم. کاش می شد همه اش ازش متنفر باشم نفرت بهتر از عشق بود واسه منی که موندنی نبودم و برای آرتانی که موندنی نبود. حداقل واسه من! با نگاهی حزن آلود به چشمان آرتان، آرتان بالاخره من رو روی زمین گذاشت و گفت:- مامان نیازی نیست حال ترسا خوبه ... - ولی آرتان ...- اگه حالش بد شد آخر شب خودم می برمش بیمارستان ... شما نگران نباشین حالا هم بفرمایید سر میز ...همه با هم سر میز نشستیم نیلی جون مشغول صحبت بود و می خواست هر طور شده اون لحظه رو از ذهن من پاک کنه ولی من همه حواسم پیش اون لحظه ای بود که دستای قوی آرتان دور کمرم حلقه شده بود ... پیش اون لحظه که گرمی نفساشو روی پوست صورتم حس می کردم ... من مطمئنم که آرتان از عمد منو اونطور فشار می داد ... مطمئنم واقعا نگرانم شده بود ... گرمای آغوشش .... اه درد! زهرمار! شامتو کوفت کن! اگه کسی ازت بپرسه شام چی خوردی جای اینکه اسم غذا رو بگی لابد می خوای بگی آرتان خوردم. خودم خنده ام گرفت و سعی کردم بدون اینکه به آرتان فکر کنم غذامو بخورم ... آرتان هم فقط با غذاش بازی کرد و فکر کنم اونم چیزی از طعم غذا نفهمید. نیلی جونم با تمام تلاشش واسه آروم کردن ما راه به جایی نبرد. بعد از خوردن شام من از جا برخاستم و از آرتان خواستم که منو برسونه آرتان هم بدون حرف آماده شد. بعد از خداحافظی از نیلی جون و پدرجون همراه آرتان از خونه خارج شدیم. بدون حرف سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم. کمی از راه در سکوت سپری شد تا اینکه آرتان گفت:- هنوز مطمئنی خوبی؟سرمو تکون دادم و گفتم:- اوهوم ...- بازیگر خوبی هستی ...دوباره عصبی شدم وگفتم:- نکنه فکر می کنی من الکی خودمو انداختم و بعدم الکی از ترس فشارم ...- هی هی هی! من اصلا منظورم این نبود منظورم رفتارت با من بود! نیلی جون یه درصدم شک نکرد بهمون. - آهان از اون لحاظ ...با لبخندی محو گفت:- اعصاب نداریا ...زیر لبی گفتم:- تو واسه من مگه اعصابم می ذاری؟- مگه من چی کارت کردم؟لعنتی! شنید!!! عجب گوشای تیزی داشت! سری تکون دادم و گفتم:- هیچی بیخیال ... برنامه بعدی چیه؟- برنامه هایی بعدی دیگه ربطی به تو نداره ... البته یه کم خرید دیگه هم داریم که باید انجام بدیم ولی معلوم نیست چه روزی باشه ... خبرت می کنم. فعلا باید با بابات هماهنگ کنم واسه دیدن چند تا باغ و رزرو میزو صندلی و غذا و از این برنامه ها توام برو دنبال نوبت واسه آرایشگاه و لیست کردن دعوتیاتونو و این چیزا ....- جدی جدی داریم ازدواج می کنیم؟!!!لبخند زد و گفت:- آره جدی جدی و زوری منو هل دادی قاطی مرغا ...- خیلی رو داری به خدااااااااا- خوب حالا دوباره عصبی نشو ... هر چند که ...حرفشو ادامه نداد و جلوی در خونمون ایستاد. گفتم:- هر چند که چی؟- هیچی دیگه شب بخیر ...این یعنی اینکه برو پایین ولی من حس فضولیم بدجور قلقلکم می داد. بدون اینکه دستم رو به سمت دستگیره در ببرم گفتم:- هر چند که چی؟!خندید و گفت:- برو پایین فوضول خانوم ... - بگوووووووو آرتااااااااااااااااان ....- پرو می شی ...پس یه چیز خوب می خواست بگه. بیشتر کنجکاو شدم وگفتم:- بگووو بگوووو بگووووو بگووووووو- ای بابا! سقتو با بگو برداشتن؟!!!- اگه نگی تا صبح می شینم اینجا می گم بگو ...- هیچی بابا! می خواستم بگم عصبی که می شی جذاب تر می شی ... همین! حالا بفرمایید پایین که من حسابی خسته ام و خوابم می یاد. سلام بنده رو هم خدمت پدرتون و عزیز جون برسونین.نیشم می خواست باز بشه تا بنا گوشم ولی جلوشو گرفتم وسرسری خداحافظی کردم و پیاده شدم. آرتان صبر کرد تا با کلید درو باز کردم و رفتم تو اونوقت پاشو روی گاز گذاشت و رفت. تازه تا وارد حیاط شدم شروع کردم به ورجه وورجه کردن. حرفش برام خیلی معنی ها داشت. انگار داشت نرم می شد. بابا و عزیز به استقابلم اومدن و من سریع خودمو کنترل کردم. بابا به کمکم اومد تا بتونیم بسته آینه شمعدون رو داخل ببریم. احساس خوبی داشتم دیگه از این ازدواج اجباری دلخور نبودم فقط از عاقبتش می ترسیدم و دلم می خواست ختم به خیر بشه.____________________
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: